چهرهٔ شکنجهدیدهٔ روح الله زم در طول جلسات دادگاه و خصوصا در نمایش اعتراف تلویزیونی، من را هر بار به یاد خاطرهای از لحظهٔ ورود یکی از همبندیها انداخته.
بهار ۹۳، زنی حدودا ۴۵ساله در معیت مامورها وارد بند ما شد. از ظاهر تکیده و رنگپریدهاش پیدا بود مدتهاست نور آفتاب ندیده.
او چند ثانیه با چشمهای وحشتزده و لبخندی خشکیده به ما که دورهاش کرده بودیم نگاهکرد، بعد گفت: « یعنی..دیگه برم نمیگردونن..اونجا..؟»
کسی گفت: «نه عزیزم. هستی حالا. اسمت چیه؟». زن ناگهان افتاد روی زانو و صدای جانکاه و ممتدی از عمق سینهاش به بیرون پرتاب شد؛ داشت نعره میزد..
چند لحظهای که نمیدانم چقدر طول کشید زن تازهوارد همینطور نعرهزنان به زمین چنگ میزد، ما را نگاه میکرد، و باز زمین را چنگ میزد. انگار نمیتوانست باور کند که این زمین واقعیست.
ما هیچکدام تا آن لحظه چنین چیزی ندیده بودیم. تا اینکه بالاخره یکی پرید و زن را در آغوش گرفت.
شلاق خورده بود؟ نه
شکنجه فیزیکی، سائق حیات را در تو نمیکُشد، چیزیکه تو را از درون منهدم میکند، شکنجه روحی است.
زن را ۱۴ماه تمام در سلول انفرادی نگهداشته بودند. با اتهام جاسوسی و زیر حکم اعدام. بیملاقات. بیتلفن. بیخبر.
زن در تمام این مدت چیزی جز دیوارهای سلول، و چهرهای جز ماموران چادرپوشِ بازداشتگاه ندیده بود، و ارتباط کلامی معناداری با کسی جز بازجو نداشت: «حُکمت که اعدامه. فقط شانس بیاری پسر[۱۸ساله]ت رو نگیریم»، و یا به دروغ: «پسرت رو آوردیم. گوش کن.. صداش رو میشنوی؟»
۱۴ ماه تمام..
او البته اعدام نشد، و حتی حکم سنگینی هم نگرفت.
من تا مدتها جرات نمیکردم توی چشمهایش نگاه کنم.
راستش میترسیدم خط رنج را در عمق نگاهش ببینم و لالمونی بگیرم. «آره، میفهمم»، «خدا لعنتشون کنه»، «چی کشیدی تو!»، «یه روزی نوبت خودشون میشه».. این حرفها بهنظرم اصلا کفایت نمیکرد.
هر چه فکر میکردم میدیدم آن نعرههای بدو ورود، احتمالا نزدیکترین و هماهنگترین واکنش نسبت به حسی بود که ۱۴ ماه تجربه کرده بود؛ هیچ کلامی تکافوی وضعیت را نمیکرد.
راستش در این چند ماه، هر بار که تصویری از روحالله زم دیدم، نتوانستم جلوی تجسم فریادهای آن زن را در ذهنم بگیرم..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر